مهتابی ای داشت / دارند ، قد یه خونه . یعنی طول و عرضَ ش ، حالا بماند اطاق هایی یا بقول آن زمانها ، خونه هایی که سه سو از چار سوی کل سرا خونه را احاطه کرده بودند / هستند.
خونه رو به دریا ، خونه قبله ای ،
بر مهتابی . چند پله ، نه انقدر که با شلنگتخته ای طی کنی ، نه آنقدر که فکر احتیاط کنی . دونفس که میکشی ، تمام می شود.
در حیاط را آنجا کاشته بودند. ستبر و با صلابت ، ستونَ ک های حجاری شده از پایین تا بالا و از بالا تا پایین
، سردر را که میدیدی ،کلاهَ ت ، خیلی نمی افتاد ، در وسط ، گل میخ های سپر ین ، افق وار ،
در نگاه اول تورا هشیار میکرد که صاحبخانه ، پلنگ وار .
دق الباب ، یکی گرد و حلقه ای ، ظریف و چشم نواز ، چشمانَ ت بر حاشیه اش ، دوری بی نهایت میزد ، نه ،بر وسط بخش چپین .
آنسوی دیگر ، زمخت و بی قواره ، هنوز در گیر نظاره بر شروع هستی که ناگهان تمام می شود ،
معلق،
از در که می گذشتی فاصله ای می دیدی تا نبش راست جلویی خونه قبله ای ، سمت چپ ات هم، چشم هم چشمی بنای تو، همسایه . در مربعی ایستا ده ای که قبله ات فصل مشترک ، نگاه ات به آغاز آسمان ، و دریا قانون اقلیدس را نقض میکند ، شاید هم بی نهایت را نظاره میکنی ،
هنوزم هست ،
دریا تکان نخورد ، آسمان نیز.
جاده روبرو ، ماسه ای ،فاصله تو با دریا ، بقدر سلام و جوابی با آشنایی .
جاده ، اما ،
از حریممنزل که خارج می شدی ، راستت را میدیدی ، تا زمین بازی کودکان ، به دیوار سیمی ، پایگاه ، منتهی میشد ، .
سمت چپ ، هیرون ، اهالی محل بودند ، خانه هایشان و کوچه های عرضا عرض .
جاده روبرو ، منتهی به شیبی ملایم رو به دریا.
بر می گردیم بر سر خونه قبله ای ،
روی مهتابی بود / هست .درِ دو لنگه ای ، به عرض شانه های ستبر جاشوی گوفه کش .درسمت راست ، و دری دیگر در همان هیئت ، در چپ . بی اجازه ترددی، تا کمر بالغ مردی ، نرده بود و مابقی ، هیچ ، تلاشی برای پنجره ای بودن به قد در .
از در وارد می شوی ، پنجره های قبله ای ، به احترام ات بر خیزیزده اند . نرده ، تا بالا . درب های دو لنگه ای نیز به قاعده در . سه تفنگ دار . در طرفین نیز همین قاعده ، اما یگانه. برنگ سبز دریای کم عمق ، پوسته شده. دو طاقچه به قرینه در محازات شانه های ت ، کنار پنجره های چپ و راست.
در تلاشی برای دیدن سقف ، تا بود بلیو ، ابری بر آسمان چندل ، قهوه ای گرم . با کمی تخیل ، لانه پرستویی و خانه ریشمیز ، می توانستی ببینی ، آن بالا .
که بود بعضی جاها و بعضی وقت ها .
حصیری چوبی از هند ، رنگ و وارنگ . ریتم موازی چوبَ ک هایش ، تو را به آرامشی در لحظه ، دعوت میکرد . به ستونی تکیه دادم . بالش بود. کتاب آوای وحش ، ظهر تابستان است .
در خانه کُه بادی ، ضلع شرقی سرا خونه ، آنسوی دیگر ، اهل خانه ، سنگین چشم ، زیر کولر ، در خواب .
"باک روز نامه نمی خواند " ، اینگونه شروع شد ، آوای وحش .
لحظه ، کم کم داشت رنگ می گرفت، پر رنگ و پررنگ تر می شد . چشمانم روی سطور ، بیقراری میکرد ، چرا؟!.
از باک جدا نمی شدم ، چیزی داشت از فرق کله ام وارد می شد. وسوسه جدا شدن از کتاب ، وسوسه پیوند با کتاب ، جنگ برابری بود .
اما ، سر بلند کردم ، تلالو هزاران چشم ، سر براورده از دریای سبز رنگ ، زیر آفتاب، صدای موجَ ک های رسیده به ساحل ، قایق های چوبی ، با رقصی آرام ، ریتم والس را به یادت می آورد .
باک و تلالو ، باک و سبز دریا ، باک و قایق چوبی، باک و رقص والس ، باک و تو ،،،،،، هر دم تنیده تر میشدند اجزا هستی ،
تا که ،،،،،
تجسم لحظه رخ داد.
قرار می یابی ، باک ، از نو آغاز می شود ، دلشوره ، رنج ، استقامت ، عشق ، جان خونتون ، ترس ، نفرت ، درنده خویی ، هایش به تو منتقل می شود،
و تو در نهایت ،
باک ،
می شوی.
روزی دیگر ،
اینک طعم لحظه را چشیده ای ،
اینبار با حماسه کلیدر ، می آیی .
"اهل خراسان مردمان کرد بسیار دیده اند" ،
آغاز میکنی ،
چادر ، خیمه ،اسب ، تفنگ ، قیماق ، دوتار ،اصلان، شیدا ، بابقلی بندار، عشق ، خیانت .
گَهی مارال کم وفا می شوی ، گَهی دلاور در بند ،
گَهی گل محمد سردار ، گَهی بیگ محمد عاشق ،
گهی خان عمو ،
زمانی زیور منتظر ،
و زمانی ستار پینه دوز .
با شادی شان شادی و با غم هاشان ، غمگین،،،
با اسب هایشان پا به پای می دوی ، تفنگمی شوی ، شلیکمیکنی ، گلوله می شوی ، سرخ میکنی ، سرخ می شوی ، به دنیا می آیی ، زخمیمیشوی ،
کشته می شوی .
چندین روز ، از گاهِ نان وپنیر تا پسین با چای لیمو ،
لحظه ، مدام با توست .
حماسه در دست ، نگران آیندهِ گذشته گل محمد ، خاندان کلمیشی.
دلواپسی تورا تنها نمی گذارد .
یک روز ، در تلالو چشمان دریا ، سبز، قایق های والس ، آفتاب ،،،
زیور ، سرخ .
ستار ، گم .
و کلمیشی ها ، تمام.
چشم از کتاب میگیری ،
سر بلند میکنی ،
کله ات باد میکند ، از مرز پنجره ها عبور میکنی ، شیب ملایم ، رَد و تلالو در تو حضور می یابد ، قایق ها جزئی از تو می شوند،
و آفتاب در تو می درخشد ،،،
زیور ، مارال ، ستار ، کلمیشی ها، کلیدر،
و بی نهایتِ روبرو در لحظه ،
با توی یکی می شوند.
اینک اسامیگوناگونی داری،
همچشمی ، هم کتاب ،
هم اسبی ، هم سوار،
هم زیوری، هم مارال،
هم تفنگی، هم نشان ،
هم قصه ای ، هم قصه گو،
هم تالیفی، هممولف .
این تبدیل ها ، همه را ،
مدیون لحظه می شوی.
لحظه ای که در سِحرِخونه قبله ای ،با پنج نیم دری ، جاری بود / دیگر نیست .
خونه قبله ای بوام اینا(اطاق رو به غرب منزل پدر بزرگ) ، ظهرهای تابستان جوانتری هایم
، ,ای ,های ,خونه ,تو ,شوی ,می شوی ,قبله ای ,باک و ,شوی ، ,ای ،
درباره این سایت